بوسندۀ خاک در نزد کسی به رسم تعظیم و احترام، بوسیدن زمین از روی ادب و احترام، برای مثال ز این پس من و خاک بوس پایت / گردن نکشم ز حکم و رایت (نظامی۳ - ۴۹۰)
بوسندۀ خاک در نزد کسی به رسم تعظیم و احترام، بوسیدن زمین از روی ادب و احترام، برای مِثال ز این پس من و خاک بوس پایت / گردن نکشم ز حکم و رایت (نظامی۳ - ۴۹۰)
آنکه خاک و آشغال را از زمین میروبد و پاک می کند، رفتگر جارو، آلتی برای تمیز کردن خاک و خاشاک و زباله از روی زمین که از برخی گیاهان یا الیاف مصنوعی تهیه می شود، جاروب، مکنسه برای مثال گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش / خاک روب در میخانه کنم مژگان را (حافظ - ۳۴)
آنکه خاک و آشغال را از زمین میروبد و پاک می کند، رفتگر جارو، آلتی برای تمیز کردن خاک و خاشاک و زباله از روی زمین که از برخی گیاهان یا الیاف مصنوعی تهیه می شود، جاروب، مِکنَسِه برای مِثال گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش / خاک روب در میخانه کنم مژگان را (حافظ - ۳۴)
مصیبت دیده، برای مثال پیران قبیله خاک برسر / رفتند به خاک بوس آن در (نظامی۳ - ۴۲۴)، خوار، ذلیل. در مخاطبه دشنام و نفرین است نسبت به مخاطب خاک برسر شدن: کنایه از بدبخت شدن، بیچاره شدن
مصیبت دیده، برای مِثال پیران قبیله خاک برسر / رفتند به خاک بوس آن در (نظامی۳ - ۴۲۴)، خوار، ذلیل. در مخاطبه دشنام و نفرین است نسبت به مخاطب خاک برسر شدن: کنایه از بدبخت شدن، بیچاره شدن
دهی است از دهستان نشتا شهرستان شهسوار، واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و یک هزارگزی جنوب شوسۀ شهسوار به چالوس. محصول آن برنج و شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در کتاب استرآباد و مازندران رابینو قسمت انگلیسی این نام ’خشک بر’ آمده است. رجوع به خشک بر شود
دهی است از دهستان نشتا شهرستان شهسوار، واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و یک هزارگزی جنوب شوسۀ شهسوار به چالوس. محصول آن برنج و شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در کتاب استرآباد و مازندران رابینو قسمت انگلیسی این نام ’خشک بر’ آمده است. رجوع به خشک بر شود
کنایه از محتاج، آواره، آفت زده. (آنندراج). ذلیل: پر از درد نزدیک قیصر شدند ابا ناله و خاک برسر شدند. فردوسی. از حسرت تو هست جهان پای درگلی در ماتم تو کیست فلک خاک برسری. سیدحسن غزنوی. - خاک برسرشدن، مصیبت دیدن. بدبخت شدن. بیچاره شدن
کنایه از محتاج، آواره، آفت زده. (آنندراج). ذلیل: پر از درد نزدیک قیصر شدند ابا ناله و خاک برسر شدند. فردوسی. از حسرت تو هست جهان پای درگلی در ماتم تو کیست فلک خاک برسری. سیدحسن غزنوی. - خاک برسرشدن، مصیبت دیدن. بدبخت شدن. بیچاره شدن
کنّاس، (دهار) (آنندراج)، آنکه خاک روبد: خاک روبی است بنده خاقانی کز قبول تو نامور گردد، خاقانی، شاهنشه دو کون محمد که هر صباح آید بخاک روب درش بر سر آفتاب، علی خراسانی (از آنندراج)، ، نخج، گیائی درشت باشد که خاک روبان بدان زمین روبند، (فرهنگ اسدی)، جاروب، (آنندراج)، آنچه بدان خاک روبند: گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را، حافظ، چون پر و بال سمندر خاک روب آتشم ننگ می آید ببوی گل هم آغوشی مرا، طالب آملی (از آنندراج)
کَنّاس، (دهار) (آنندراج)، آنکه خاک روبد: خاک روبی است بنده خاقانی کز قبول تو نامور گردد، خاقانی، شاهنشه دو کون محمد که هر صباح آید بخاک روب درش بر سر آفتاب، علی خراسانی (از آنندراج)، ، نخج، گیائی درشت باشد که خاک روبان بدان زمین روبند، (فرهنگ اسدی)، جاروب، (آنندراج)، آنچه بدان خاک روبند: گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را، حافظ، چون پر و بال سمندر خاک روب آتشم ننگ می آید ببوی گل هم آغوشی مرا، طالب آملی (از آنندراج)
خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن. (آنندراج). افتادگی کردن و متواضع بودن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) : ز مادر هم از تخم ضحاک بود سرسر کشان پیش او خاک بود. فردوسی
خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن. (آنندراج). افتادگی کردن و متواضع بودن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) : ز مادر هم از تخم ضحاک بود سرسر کشان پیش او خاک بود. فردوسی
خورندۀ خاک. کسی که خاک خورد. مجازاً کسی که توجه به امور پست کند. کسی که نظر بدنیا کند: نئی ای خاک خور آگه که هر کس خاک خور باشد سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش براوبارد. ناصرخسرو. فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد. ناصرخسرو. ، وصف جامه ای که رنگ خاک و غبار بر آن پدید نیاید چه خود هم رنگ خاک و غبار است
خورندۀ خاک. کسی که خاک خورد. مجازاً کسی که توجه به امور پست کند. کسی که نظر بدنیا کند: نئی ای خاک خور آگه که هر کس خاک خور باشد سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش براوبارد. ناصرخسرو. فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد. ناصرخسرو. ، وصف جامه ای که رنگ خاک و غبار بر آن پدید نیاید چه خود هم رنگ خاک و غبار است
بوسیدن زمین مراحترام را، سجده از روی ادب بجا آوردن: پیران قبیله خاک برسر رفتند بخاکبوس آن در، نظامی، زین پس من و خاکبوس پایت گردن نکشم ز حکم و رایت، نظامی، اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود، حافظ، در طوس بشرف خاکبوس حضرت اعلی مستعد گشت، (سمطالعلی ص 35)، بوسندۀ خاک مر احترام را: که آئی بفرمانبری شاه را بوی خاکبوس آن کئی گاه را، (گرشاسب نامه)، تا لب من خاک بوس کوی تست هر دم از لب بوی جان می آیدم، ؟
بوسیدن زمین مراحترام را، سجده از روی ادب بجا آوردن: پیران قبیله خاک برسر رفتند بخاکبوس آن در، نظامی، زین پس من و خاکبوس پایت گردن نکشم ز حکم و رایت، نظامی، اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود، حافظ، در طوس بشرف خاکبوس حضرت اعلی مستعد گشت، (سمطالعلی ص 35)، بوسندۀ خاک مر احترام را: که آئی بفرمانبری شاه را بوی خاکبوس آن کئی گاه را، (گرشاسب نامه)، تا لب من خاک بوس کوی تست هر دم از لب بوی جان می آیدم، ؟